سقای کربلا
 

ابن طلحه مى گوید: (1) وى شکافنده و جامع علوم و برافرازنده بیرق علم و پرچمدار دانش است ؛ از پستان علم و دانش شیر خورده و مروارید علم را زینت بخشیده و در کنار هم چیده است ؛ او قلبى پاک و رفتارى پاکیزه و روحى توانا و اخلاقى والا داشت ، تمام اوقات زندگى خود را در طاعت خدا گذراند و در مقام تقوا استوار و ثابت قدم بود و مقامات بلند قرب الهى (2) و پاکیزگى روح در او آشکار بود. بنابراین فضایل به استقبال او مى آمدند و خوبیها به او مفتخر بودند.ابن طلحه مى گوید: او سه لقب داشت : باقر العلم ، شاکر و هادى ، مشهورتر از همه ، باقر بود که به جهت وسعت علمى اش بدان لقب شهرت یافت .
امّا مناق و صفات نیکوى او بسیار است ، از جمله :
افلح ، غلام امام باقر )) مى گوید: به قصد سفر حج در خدمت محمّد بن على علیه السلام حرکت کردیم . همین که به مسجد الحرام وارد شد و چشمش به خانه خدا افتاد با صداى بلند گریست . عرض کردم : پدر و مادرم فدایت باد! مردم به شما نگاه مى کنند، خوب است قدرى آرامتر گریه کنید. فرمود: واى بر تو اى افلح ! چرا گریه نکنم ، شاید خداوند به لطف و رحمت خویش به من نظر کند و من فرداى قیامت در پیشگاه او رستگار شوم . افلح مى گوید: سپس طواف کرد و آمد در مقام ابراهیم مشغول نماز شد و به رکوع رفت و چون سر از سجده برداشت دیدم جاى سجده اش از زیادى اشک چشمانش تر شده است و چنان بود که هرگاه مى خندید، مى گفت : خدایا بر من خشم نگیر.(3)
عبداللّه بن عطا مى گوید: هیچ وقت ندیدم دانشمندان نزد کسى این قدر از نظر علمى کوچک باشند که در نزد امام باقر علیه السلام بودند، حکم را همچون شاگردى در نزد آن حضرت دیدم .(4)
فرزندش جعفر بن محمّد از آن حضرت نقل کرده ، مى گوید: ((پدرم در دل شب به هنگام لابه و زارى ، مى گفت : خدایا تو به من امر کردى ، فرمانت را نبردم و مرا نهى کردى ، خوددارى نکردم ، اینک من همان بنده تو هستم که در برابرت ایستاده ام و هیچ بهانه اى ندارم .))(5)
سلمى ، کنیز امام باقر علیه السلام مى گوید: دوستان و برادران دینى امام علیه السلام خدمت آن حضرت که مى رسیدند، تا غذایى گوارا به آنها نمى داد و جامه اى نیکو بر آنها نمى پوشانید و درهمى چند به آنها نمى داد، محضرش را ترک نمى گفتند. عرض مى کردم ، کمتر احسان بفرمایید. مى فرمود: ((اى سلمى ، خوبى دنیا، جز احسان به برادران و کارهاى نیک نمى باشد.)) از پانصد و ششصد تا هزار دینار مرحمت مى کرد و از همنشینى با برادران دینى خسته نمى شد.(6)
اسود بن کثیر مى گوید: خدمت امام باقر علیه السلام از نیازمندى خود و جفاى دوستان گله کردم ، فرمود:(( بد دوستى است آن که وقت بى نیازى با تو ارتباط داشته باشد ولى به هنگام تنگدستى از تو ببرد.)) سپس به غلامش دستور داد، کیسه اى را که هفتصد درهم داشت ، آورد، فرمود: ((اینها را خرج کن ، وقتى که تمام شد به من خبر بده ))؛ و فرمود: ((مقدار محبت قلبى دوستت را نسبت به خود، با محبت قلبى خود نسبت به او مقایسه کن و بشناس .))(7)
از ابوالزبیر، محمّد بن مسلم مکى نقل کرده اند که گفت : ما نزد جابر بن عبداللّه بودیم که على بن حسین علیه السلام وارد شد در حالى که پسرش ‍ محمّد علیه السلام که هنوز کودک بود، همراه وى بود. على بن حسین علیه السلام به پسرش فرمود: سر عمویت را ببوس ، محمّد نزدیک جابر رفت و سر او را بوسید. جابر پرسید: این کودک کیست ؟ - چشمان جابر نابینا شده بود - امام علیه السلام فرمود: این پسرم ، محمّد است . جابر با شنیدن نام محمّد، او را در آغوش گرفت و گفت : یا محمّد! محمّد رسول خدا صلى اللّه علیه و اله به تو سلام فرستاد. از جابر پرسیدند: اى ابوعبداللّه ! چگونه پیامبر صلى اللّه علیه و اله سلام رساند؟ گفت : همراه رسول خدا صلى اللّه علیه و اله بودم ؛ حسین علیه السلام در دامن او بود و با او بازى مى کرد فرمود: جابر! از پسرم ، حسین ، پسرى به نام على به دنیا مى آید که چون روز قیامت شود، منادى ندا کند: باید سرور عابدان قیام کند! پس على بن حسین علیه السلام برخیزد، و از على بن حسین علیه السلام پسرى به دنیا مى آید به نام محمّد، اى جابر اگر او را ملاقات کردى سلام مرا به او برسان و بدان که عمر تو پس از دیدن او اندک خواهد بود. پس از آن طولى نکشید که جابر از دنیا رفت . و این داستان گرچه یک منقبت است امّا بسى بزرگ و برابر شمارى از مناقب است .(8)
مى گویم :
این حدیث جابر را اشخاص زیادى از عامه و خاصه با عبارات مشابهى نقل کرده اند.
در ارشاد مفید (9) از عمر بن دینار و عبداللّه بن عبید بن عمیر نقل شده است که آن دو گفتند: ما هیچ وقت با ابوجعفر محمّد بن على علیه السلام پانصد، ششصد تا هزار درهم به ما مرحمت مى کرد و از ارتباط و احسان به برادران و دیدار کنندگان و کسانى که از او چشم امیدى داشتند خسته نمى شد.
از آن حضرت نقل شده ، درباره حدیثى سؤ ال شد که وى به طور مرسل نقل مى کند، نه مسند. فرمود: ((هرگاه حدیثى براى شما نقل مى کنم ، سند من پدرم از قول پدرش و او از جدش رسول خدا صلى اللّه علیه و اله ، به نقل از جبرئیل و او از خداى تعالى است .))(10)
همواره مى گفت : ((گرفتارى ما از ناحیه مردم سنگین است ، زیرا هرگاه ما ایشان را بخوانیم ، اجابت نکنند و اگر آنان را واگذاریم ، به وسیله دیگرى هدایت نشوند.))(11)
بارها مى فرمود: ((مردم از ناحیه ما که خاندان رحمت ، شجره نبوت ، کان حکمت ، جایگاه فرشتگان و محل نزول وحى هستیم ، مورد کینه و عقوبت قرار نمى گیرند.))(12)
فصل :
امّا کرامات آن حضرت در کتاب (( کشف الغمه )) (13) به نقل از کتاب (( دلائل )) حمیرى از یزید بن ابى حازم نقل کرده ، مى گوید:
در خدمت امام باقر علیه السلام بودم ، از کنار منزل هشام بن عبدالملک که در دست ساختمان بود، گذر کردیم . فرمود: ((هان به خدا سوگند، محققا ویران خواهد شد! به خدا قسم که خاکش را از میان خرابه به جاى دیگر خواهند بود! به خدا سوگند که از زیر آن خاکها (( احجار الزّیت )) نمودار (14) خواهد شد که آن جایگاه نفس زکیه است !)) من از شنیدن این سخنان تعجب کردم ، با خود گفتم : این منزل هشام است ، چه کسى او را خراب مى کند که من با گوش خودم از امام باقر، این حرف را شنیدم ! مى گوید: بعد از این که هشام از دنیا رفت ، دیدم که ولید دستور داد تا آن سرا را خراب کنند و خاکش را ببرند، خاکها را بردند تا احجار نمودار شد و من خود دیدم .
از همان شخص با ذکر سند نقل شده که مى گوید: به همراه ابوجعفر علیه السلام بودم ، زید بن على از کنار ما گذشت . امام علیه السلام فرمود: ((به خدا سوگند که او در کوفه قیام خواهد کرد؛ به یقین او را مى کشند و سرش را از اطراف شهر مى گردانند، سپس مى آورند و در آن موضع بر سر نى نصب مى کنند! - راوى مى گوید: - ما از این سخن امام که فرمود: ((بر سر نى نصب مى کنند)) تعجب کردیم زیرا در مدینه نى وجود نداشت ، امّا پس ‍ از شهادت زید بن على ، جهت نصب سر مبارک ایشان با خودشان نى آورند.(15)
در همان کتاب به نقل از ابوبصیر آمده است که مى گوید: امام باقر علیه السلام فرمود: ((از جمله وصایاى پدرم این که به من فرمود: وقتى که من از دنیا رفتم ، کسى جز تو عهده دار غسل من نشود، زیرا امام را جز امام غسل نمى دهد و بدان که برادرت عبداللّه مردم را به امامت خود دعوت خواهد کرد. او را به حال خود واگذار، زیرا که عمرش کوتاه است . وقتى که پدرم درگذشت ، همان طورى که دستور داده بود (پیکر پاکش را) غسل دادم و عبداللّه - چنانکه پدرم فرموده بود - ادعاى امامت و جانشینى پدرم را کرد و طولى نکشید که از دنیا رفت و این خود از دلایل امامت آن حضرت بود که ما را پیشاپیش به چیزى بشارت مى داد و همان طور مى شد. آرى بدین وسیله امام شناخته مى شود.))(16)
از فیض بن مطر نقل شده که مى گوید: خدمت امام باقر علیه السلام رسیدم . قصد داشتم راجع به خواندن نماز شب در میان کجاوه بپرسم . او از من پیشى گرفت و فرمود: ((رسول خدا صلى اللّه علیه و اله سوار بر شتر به هر سوى که حرکت مى کرد نماز مى خواند.))(17)
در همان کتاب از سعد اسکاف نقل شده که مى گوید: اجازه خواستم تا خدمت امام باقر علیه السلام شرفیاب شوم . گفتند: عجله نکن که جمعى از برادران شما نزد ایشان هستند، فاصله اى نشد که دوازده مرد، شبیه قومى از هندوها که قباهاى تنگ بر تن و کفشهایى به پا داشتند بیرون آمدند، سلام دادند و گذشتند و من به حضور امام باقر علیه السلام شرفیاب شدم ؛ عرض ‍ کردم ، اینهایى که از خدمت شما رفتند من نشناختم ، اینها که بودند؟ فرمود: ((آنها گروهى از برادران جن بودند. سعد مى گوید، پرسیدم : جنیان بر شما ظاهر مى شوند؟ فرمود: آرى همان طورى که شماها نزد ما مى آیید، نمایندگان آنها نیز در حلال و حرامشان به ما مراجعه مى کنند.))(18)
در همان کتاب از امام صادق علیه السلام نقل شده که فرمود: ((شنیدم ، پدرم روزى مى فرمود: فقط پنج سال از عمر من مانده است . پس آن مدت بدون کم و زیاد سپرى شد.))(19)
از محمّد بن مسلم نقل شده است که مى گوید: با امام باقر علیه السلام بین مکه و مدینه حرکت مى کردیم در حالى که آن حضرت ، بر استرى سوار بود و من بر الاغ ایشان سوار بودم . ناگهان گرگى از قله کوه سرازیر شد، تا نزدیک امام باقر علیه السلام رسید، استر بر زمین نشست و گرگ جلو آمد تا آن جا که سرش را بر قربوس زین نهاد و صورتش را جلو برد و امام علیه السلام مدت زیادى به سخن او گوش فرا داد سپس فرمود: برو، من حاجتت را بر آوردم ، گرگ نیز با خوشحالى دوان دوان بازگشت امام علیه السلام رو به من کرد و فرمود: او به من گفت : پسر پیغمبر! همسر من در آن کوه ، زایمانش مشکل شده است شما از خداوند بخواهید تا او را نجات دهد و احدى از نسل مرا بر هیچ کس از شیعیان شما مسلط نگرداند. من هم گفتم : این کار را کرده ام .(20)
در همان کتاب از عبداللّه بن عطاء مکى نقل شده است که مى گوید: من در مکه مشتاق دیدار امام باقر علیه السلام بودم ، به مدینه رفتم و جز شوق دیدار آن حضرت هدفى از رفتن به مدینه نداشتم . همان شب ورودم با باران و سرماى شدیدى روبرو شدم ، از این رو نیمه شب به در خانه آن حضرت رفتم ، با خودم گفتم ؛ اکنون در بزنم یا منتظر بمانم تا صبح شود؟ من در این باره مى اندیشیدم که ناگاه صدایى شنیدم که به کنیزش مى گفت : در را براى ابن عطاء باز کن که امشب سرما خورده و آزار دیده است . مى گوید: کنیز آمد، در را باز کرد و من وارد شدم .(21)
از همان کتاب به نقل از امام صادق علیه السلام آمده است که فرمود: ((روزى که پدرم محمّد بن على علیه السلام از دنیا رفت ، نزد آن حضرت بودم . وصیتى چند درباره غسل و کفن و دفنش به من فرمود. آنگاه من گفتم : اى پدر! به خدا سوگند از روزى که شما بیمار شده اید هیچ روزى شما را بهتر از امروز ندیده ام و اثر مردن را در شما نمى بینم . فرمود: پسرم ، آیا نشنیدى که على بن حسین علیه السلام از پشت دیوار صدا مى زد: محمّد! زود باش ، بیا.))(22)
در همان کتاب از حمزة بن محمّد طیار نقل شده که مى گوید: به منزل امام باقر علیه السلام رسیدم ، اجازه ورود خواستم ، به من اجازه نفرمود ولى دیگران را اجازه مى داد، من افسرده به منزلم برگشتم ، خودم را داخل منزل روى تختى انداختم ولى خواب به چشمم نمى آمد و همین طور فکر مى کردم و با خود مى گفتم : به چه کسى رو آورم ؟ به مرجثه که چنین عقیده اى دارند! به قدریه که این طور مى گویند! به زیدیه که چنین مى گویند! و قول تمام اینها مردود است . من در این زمینه فکر مى کردم تا این که صدایى را شنیدم : ناگاه در زدند، گفتم : کیست ؟ جواب داد: فرستاده امام باقر علیه السلام هستم . در را باز کردم : گفت : امام علیه السلام شما را طلبیده است . لباس را پوشیدم و رفتم ، همین که به محضر آن حضرت رسیدم ، فرمود: حمزة بن محمّد! نه به مرجثه ، نه به قدریه ، نه به زیدیه و نه به حروریه ، به هیچ کدام مراجعه نکن بلکه به ما مراجعه کن که حجت تو چنین و چنان است . من همان کار را کردم و بدان معتقد شدم .(23)
از مالک جهنى نقل است که مى گوید: خدمت امام باقر علیه السلام نشسته بودم و به آن حضرت نگاه مى کردم و با خود مى اندیشیدم و مى گفتم : براستى که خدا تو را بزرگ و گرامى داشته و بر خلایق حجت قرار داده است . امام علیه السلام نگاهى به من کرد و فرمود: اى مالک ، قضیه بالاتر از آن است که تو فکر مى کنى .(24)
در همان کتاب از جابر نقل شده که مى گوید: از امام باقر علیه السلام شنیدم که مى فرمود: ((هیچ کس بر ضد هشام قیام نخواهد کرد مگر آن که او را خواهد کشت .)) مى گوید: من این مطلب را براى زید نقل کردم ، زید گفت : من هشام را در حالى دیدم که اثرى از شریعت رسول خدا صلى اللّه علیه و اله در نزد او نبود و او بر این وضع هیچ اعتراضى نداشته و از آن ناراضى نبود به خدا سوگند که اگر هیچ کس ، جز من و یک نفر دیگر نباشد، هر آینه بر ضد هشام قیام خواهم کرد.(25)
در همان کتاب از ابوالهذیل نقل شده است که مى گوید: امام باقر علیه السلام به من فرمود: ((ابوالهذیل ، همانا شب قدر بر ما پوشیده نیست ، فرشتگان در آن شب پیرامون ما مى گردند.))(26)
از امام صادق علیه السلام نقل شده است که فرمود: ((در منزل امام باقر علیه السلام قمریى بود، (روزى ) شنید که قمرى فریاد مى زند. فرمود: آیا مى دانید که این قمرى چه مى گوید؟ گفتند: خیر. فرمود: مى گوید: من شما را از دست دادم ، شما را از دست دادم . پیش از آن که او ما را از دست بدهد، ما او را از دست مى دهیم . سپس دستور داد آن را سربریدند.(29)
در کتاب خرایج و جرایح امام قطب الدین ، ابوالحسین ، سعید بن هبة اللّه بن حسن راوندى - رحمه اللّه - ضمن معجزات امام محمّد باقر علیه السلام از عباد بن کثیر بصرى نقل کرده ، مى گوید: از امام باقر علیه السلام پرسیدم ، حق مؤ من بر خدا چیست ؟ صورتش را برگرداند. سه مرتبه این را از آن حضرت پرسیدم ، فرمود: ((از جمله حق مؤ من بر خدا آن است که اگر به آن درخت خرما بگوید: بیا، بیاید.)) پس به خدا قسم به درخت خرمایى که آن جا بود نگاه کردم دیدم جلو مى آید. امام علیه السلام اشاره اى به سوى آن کرد یعنى : بایست ! مقصود من ، تو نبودى .(30)
در همان کتاب از ابوالصباح کنانى نقل شده که مى گوید: روزى به منزل امام محمّد باقر رفتم و در زدم . دختر بچه اى که تازه پستانش سر زده بود. در را باز کرد. من دستى به تک پستانش زدم و گفتم : به مولایت بگو که من در منزلم ! امام علیه السلام از داخل منزل فریاد زد: اى بى مادر وارد شو! وارد شدم ، گفتم : مولاى من قصد بدى نداشتم و مقصودى جز فزونى ایمانى قلبى ام نداشتم . فرمود: تو راست مى گویى ، اگر شما گمان مى برید که این دیوارها مانع دیدن ماست ، همان طورى که مانع دیدن چشمان شماست ، در آن صورت تفاوتى بین ما و شما نخواهد بود. پس مبادا دوباره چنان تصورى داشته باشى !(31)
از همان کتاب نقل کرده است که حبابه والبیه ، بر امام باقر علیه السلام وارد شد امام باقر علیه السلام فرمود: ((چه چیز باعث شد که به نزد ما دیر آمدى ؟ عرض کرد: در فرق سرم سفیدیى پیدا شده که فکر مرا به خود مشغول کرده . فرمود: آن را به من نشان بده ! آنگاه امام باقر علیه السلام دست مبارکش را روى آن نهاد ناگهان سیاه شد. سپس فرمود: آیینه اى برایش ‍ بیاورید. حبابه ، به آیینه نگاه کرد، دید آن موهاى سفید، سیاه شده است .))(32)
در آن کتاب به نقل از ابوبصیر آمده است که مى گوید: در مسجد رسول خدا صلى اللّه علیه و اله خدمت امام باقر علیه السلام نشسته بودیم و هنوز زمان چندانى از رحلت على بن حسین علیه السلام نگذاشته بود. ناگهان منصور با داوود بن على وارد شدند. این قضیه پیش از رسیدن سلطنت به بنى العباس ‍ بود، فقط داوود بن على نزد امام باقر علیه السلام آمد و نشست . امام علیه السلام فرمود: چه باعث شد که منصور دوانیقى نزد ما نیامد؟ داوود گفت : او یک نوع بد خلقى دارد، امام باقر علیه السلام فرمود: طولى نخواهد کشید که زمام امر این مردم را به دست خواهد گرفت و همه مردم را تحت فرمان خود در مى آورد و شرق و غرب عالم را مالک مى شود و عمرى طولانى خواهد کرد تا آن قدر گنجینه هاى ثروت را جمع آورى کند که هیچ کس پیش از او نکرده باشد. پس داوود بلند شد و رفت و جریان را به اطلاع دوانیقى رساند. او خدمت امام علیه السلام آمد و گفت : تنها عظمت شما مانع نشستن من در خدمت شما شد، حال بفرمایید آنچه داوود خبر داد چگونه است ؟ فرمود: وقوع آن حتمى است .
عرض کرد: آیا پیش از آن که شما به قدرت برسید، ما مى رسیم ؟ فرمود: آرى . عرض کرد: کسى از اولاد من هم بعد از من به قدرت مى رسد؟ فرمود: آرى . عرض کرد: آیا مدت حکومت بنى امیه بیشتر است یا مدت حکومت ما؟ فرمود: مدت حکومت شما بیشتر است و کودکان شما به حکومت مى رسند و همچون گوى با آن بازى مى کنند، این عهد و پیمانى است از پدرم به من . وقتى که منصور دوانیقى به سلطنت رسید از گفته هاى امام باقر علیه السلام تعجب کرد.(33)
در همان کتاب از ابوبصیر نقل شده که مى گوید: روزى به امام باقر علیه السلام عرض کردم : شما وارثان رسول خدایید؟ فرمود: آرى . عرض ‍ کردم : رسول خدا علیه السلام وارث تمام انبیا بود؟ فرمود: آرى او تمام علوم انبیا را به ارث برده بود. گفتم : شما تمام علوم رسول خدا صلى اللّه علیه و اله را به ارث برده اید؟ فرمود: آرى . عرض کردم : شما مى توانید مردگان را زنده کنید و کور مادرزاد و پیس را بهبود بخشید و مردم را از آنچه مى خورند و در خانه هایشان اندوخته مى کنند، خبر دهید؟ فرمود: آرى به اذن خدا. سپس ‍ فرمود: ابوبصیر جلوتر بیا! نزدیک آن حضرت رفتم دستش را به صورت من کشید. دریافتم که کوه و دشت و آسمان و زمین را مى بینم . دوباره دست به صورتم کشید، به حال اول برگشتم ، چیزى را نمى دیدم . ابوبصیر مى گوید: امام باقر علیه السلام به من فرمود: اگر مایلى همچنان بینا بمانى مى توانى و حسابت با خداست و اگر هم دوست دارى چنان که بودى نابینا باشى ، پاداشت بهشت است ؟ عرض کردم : همچنان نابینا مى مانم زیرا بهشت را بیشتر دوست مى دارم .(34)
در همان کتاب به نقل از جابر آمده است که مى گوید: حدود پنجاه نفر خدمت امام باقر علیه السلام بودیم . ناگاه مردى به نام کثیر النواء، از جمله افراد قمار باز، وارد شد، سلام داد و نشست ، سپس گفت : مغیرة بن عمران در شهر ما یعنى کوفه معتقد است که همراه شما فرشته اى است که کافر را از مؤ من و شیعیان شما را از دشمنانتان براى شما جدا مى سازد و معرفى مى کند. امام علیه السلام فرمود: شغل تو چیست ؟ عرض کرد: خرید و فروش گندم ، فرمود: دروغ گفتى ، عرض کرد: گاهى جو نیز خرید و فروش ‍ مى کنم ، فرمود: چنان نیست که تو مى گویى ، بلکه تو هسته خرما خرید و فروش مى کنى ، عرض کرد: چه کسى به شما خبر داده ؟ فرمود: همان فرشته الهى که شیعیان ما را از دشمنانمان جدا مى کند و به ما مى شناساند و تو نخواهى مرد مگر آن که پریشان عقل شوى ، جابر مى گوید: وقتى که به کوفه برگشتیم جمعى به جستجوى آن مرد رفتیم و از افراد بسیارى سراغ او را گرفتیم ما را به پیرزنى راهنمایى کردند و به او گفت : سه روز پیش در حالى که پریشان عقل شده بود، از دنیا رفت .(35)
از همان کتاب به نقل از عاصم بن حمزه آمده است - و من به اختصار نقل مى کنم - مى گوید: روزى امام باقر علیه السلام به قصد رفتن به باغ خود سوار بر مرکبى شد و من با سلیمان بن خالد همراه آن حضرت بودیم . قدرى که راه رفتیم ، دو مرد را دیدیم ، امام علیه السلام فرمود: اینها دزد هستند، آنها را بگیرید. غلامان آن دو مرد را گرفتند، فرمود: آنها را محکم نگه دارید آنگاه رو به سلیمان کرد و فرمود: با این غلام به آن کوه برو و بالاى سرت را نگاه کن ، در آن جا غارى مى بینى ، داخل آن برو، هر چه بود از آن بیرون آور و بده غلام بیاورد که آن را از دو مرد دزدیده اند. سلیمان رفت و دو صندوقچه آورد، فرمود: صاحب این صندوقها یکى حاضر و دیگرى غایب است که بزودى حضور خواهد یافت و صندوقچه دیگرى را از جاى دیگر غار بیرون آورد و به مدینه برگشت . صاحب آن دو صندوق وارد شد در حالى که گروهى را متهم کرده بود و حاکم مى خواست آنها را مجازات کند، امام باقر علیه السلام به حاکم فرمود: آنها را مجازات نکن و آن دو صندوق را به صاحبش بازگردانید، و دست هر دو دزد را برید، یکى از آنها گفت : به حق دست ما را برید، سپاس خداى را که توبه ما و بریدن دست ما به دست پسر رسول خدا صلى اللّه علیه و اله انجام گرفت ، امام علیه السلام فرمود: دست تو بیست سال جلوتر از خودت به بهشت رفت . و آن مرد بیست سال پس از بریدن دستش زنده بود. بعد از سه روز از آن جریان صاحب صندوق دیگر حضور یافت . امام باقر علیه السلام به او فرمود: به تو خبر دهم که داخل صندوق چه دارى ؟ میان صندوق هزار دینار از تو هزار دینار از دیگرى است و جامه هایى چنین و چنان داخل آن است ، آن مرد گفت : اگر بفرمایید که صاحب آن هزار دینار کیست و اسمش چیست و در کجاست مى فهمم که تو امامى و اطاعتت واجب است . فرمود: وى محمّد بن عبدالرحمن ، مردى صالح است که صدقه زیاد مى دهد و نماز بسیار مى گذارد و هم اکنون بیرون منزل منتظر شماست . آن مرد که از طایفه بریر و نصرانى مذهب بود، گفت : به خدایى که جز او خدایى نیست و به محمّد، بنده و رسول خدا ایمان آوردم و مسلمان شدم .(36)
از همان کتاب نقل است که حسین بن راشد مى گوید: من در حضور امام صادق علیه السلام از زید بن على نام بردم و از او بدگویى کردم ، امام علیه السلام فرمود: این حرفها را نزن ، خدا عمویم زید را بیامرزد، زیرا او نزد پدرم آمد و گفت : من قصد خروج بر این ظالم را دارم ، پدرم فرمود: زید! این کار را نکن زیرا مى ترسم تو آن کشته اى باشى که در بیرون شهر کوفه به دار آویخته مى شود. زید! مگر نمى دانى که هر کس از فرزندان فاطمه بر هر یک از پادشاهان پیش از خروج سفیانى خروج کند کشته مى شود. و فرمود: اى حسین بن راشد! براستى که فاطمه کمال عفت را داشت از این رو خداوند اولاد او را بر آتش دوزخ حرام کرده و درباره آنان این آیه را نازل فرموده است : ععع ثم اورثنا الکتاب الذین اصطفینا من عبادنا فمنهم ظالم لنفسه و منه مقتصد و منهم سابق بالخیرات . )) (37) بنابراین آن که به خود ستم مى کند کسى است که امام شناس نباشد و مقتصد کسى است که عارف به حق امام باشد، و پیشى گیرنده به سوى خیرات ، خود امام است . سپس ‍ فرمود: اى حسین ! ما اهل بیت از دنیا نمى رویم تا وقتى که براى هر صاحب فضیلتى به فضیلتش اقرار نماییم .(38)
از جمله ، ابوبصیر از امام باقر علیه السلام روایت کرده است که فرمود: ((همانا من مردى را مى شناسم که اگر کنار دریا بایستد هر آینه جانداران آبزى را با مادران ، عمه ها و خاله هایشان مى شناسد.))(39)
از آن جمله ، گروهى از امام باقر علیه السلام اجازه ورود خواستند و گفتند: وقتى که وارد راهرو خانه شدیم صداى خواندن کسى به زبان سریانى به گوش مى رسید که با صداى خوش مى خواند و مى گریست به گونه اى که بعضى از ما نیز گریه کردیم امّا نمى فهمیدیم که چه مى گوید. گمان بردیم که کسى از پیروان تورات و انجیل خدمت امام علیه السلام است و اجازه یافته تا بخواند. امّا همین که صدا قطع شد و ما وارد شدیم کسى را نزد آن حضرت ندیدم . عرض کردیم : ما صداى قرائت کسى را به زبان سریانى با صوتى غم انگیز شنیدیم ، فرمود: ((من به یاد مناجات الیاس پیامبر صلى اللّه علیه و اله افتاده بودم که مرا به گریه واداشت .))(40)
از جمله روایتى است که عیسى بن عبدالرحمن به نقل از پدرش که مى گوید: ابن عکاشة بن محصن اسدى بر امام باقر علیه السلام وارد شد. امام صادق علیه السلام نیز در نزد ایشان ایستاده بود. انگورى خدمتش آوردند، فرمود: پیرمرد، بزرگسال و کودک خردسال از این انگور دانه دانه مى خورند و کسى که گمان مى برد سیر نخواهد شد سه دانه و چهار دانه مى خورد، شما دو دانه ، دو دانه میل کنید که مستحب است . سپس ابن عکاشه ، به امام باقر علیه السلام عرض کرد: چرا ابوعبداللّه (امام صادق ) را داماد نمى کنید که وقت دامادى اش فرا رسیده است . در جلو امام کیسه پول سربسته اى بود، فرمود: ((برده فروشى از طایفه بریر بزودى مى آید و به محل دار میمون وارد مى شود)) سپس مدتى گذشت ، بار دیگر ما خدمت امام باقر علیه السلام رسیدیم ، فرمود: آیا راجع به آن برده فروش شما را خبر دهم که او آمده است ؟ بروید با این کیسه کنیزى از او بخرید. این بود که ما نزد برده فروش رفتیم ، او گفت هر چه کنیز بوده فروخته ام جز دو کنیز که یکى زیباتر از دیگرى است . گفتیم : آنها را بیاور تا ببینیم آنها را آورد. گفتیم : این که بهتر است چند مى فروشى ؟ گفت : هفتاد دینار گفتیم : تخفیف بده ، گفت : از هفتاد دینار کمتر نمى دهم ، گفتیم : به همین کیسه هر مبلغى که هست مى خریم و ما نمى دانیم چقدر است ؟ مردى با سر و ریش سفید نزد او بود، گفت : سر کیسه را باز کنید و بشمرید، برده فروش گفت : باز نکنید که اگر کمتر از هفتاد دینار باشد به شما نخواهم داد. آن پیرمرد گفت : باز کنید! ما باز کردیم و پولها را شمردیم دیدیم بدون کم و زیاد، هفتاد دینار است ، پس کنیز را گرفتیم و خدمت امام باقر علیه السلام آوردیم و جعفر علیه السلام نزد وى بود. آنگاه ما آنچه اتفاق افتاده بود براى امام علیه السلام بازگو کردیم . پس ‍ حمد خدا را گفت و از آن کنیز پرسید: اسمت چیست ؟ گفت : حمیده . فرمود: در دنیا حمیده و در آخرت محموده اى ، بگو ببینم باکره اى یا نه ؟ گفت : باکره ام . فرمود: چگونه ؟ در حالى که اگر کسى به دست این برده فروشان بیفتد، فاسدش مى کنند؟ گفت : برده فروش تا نزدیک من مى آمد و مى نشست ولى خداوند مردى را با سر و ریش سفید بر او مسلط مى کرد و او را سیلى مى زد تا از نزد من بر مى خاست . چندین بار این اتفاق افتاد و آن پیر مرد همان کار را کرد! پس امام باقر علیه السلام رو به جعفر علیه السلام کرد و فرمود: او را براى خودت بگیر. پس بهترین اهل زمین ، موسى بن جعفر علیه السلام از او به دنیا آمد.(41)
از جمله روایتى است که ابوبصیر از امام صادق علیه السلام نقل کرده است که فرمود: ((روزى پدرم در انجمنى که داشت ناگهان سر به زیر انداخت و بعد سرش را بلند کرد و فرمود: چگونه خواهید بود وقتى که مردى با چهار هزار نفر وارد شهر شما شود و سه روز شمشیر به روى شما بکشد و مبارزان شما را بکشد و شما از او ستم ببینید و نتوانید دفاع کنید و این کار از سال آینده خواهد شد. شما احتیاط لازم را بکنید و بدانید این که گفتم حتما روى خواهد داد.)) مردم مدینه توجهى به سخن آن حضرت نکردند و گفتند هرگز چنین چیزى اتفاق نمى افتد و احتیاط لازم را نکردند جز گروه اندکى بویژه بنى هاشم به آن دلیل که مى دانستند سخن امام علیه السلام حق است ، همین که سال بعد فرا رسید امام باقر علیه السلام خانواده خود و بنى هاشم را کوچ داد و از مدینه بیرون برد. (چندى بعد) نافع بن ازرق آمد، مدینه را اشغال کرد، مبارزان را کشت و زنهایشان را بى ناموس کرد. مردم مدینه گفتند: پس از آنچه ما دیدیم و شنیدیم هرگز سخنى را که از امام باقر علیه السلام بشنویم ، رد نخواهیم کرد، زیرا ایشان از اهل بیت نبوتند و به حق سخن مى رانند. این آخرین روایتى است که از کتاب راوندى نقل شده است .))(42)
از کتابى که وزیر سعید مؤ ید الدین ابوطالب محمّد بن احمد بن محمّد بن على علقمى - رحمه اللّه - گرد آورده است ، نقل شده است که : مرد بزرگوار ابوالفتح یحیى بن محمّد بن حباء کاتب به نقل از بعضى از بزرگان مى گوید: بین مکه و مدینه بودم ، ناگاه چشمم به سیاهیى افتاد که از دور نمودار شد، گاهى پیدا و گاهى ناپیدا تا این که نزدیک ما رسید. خوب نگاه کردم دیدم پسر بچه اى هفت یا هشت ساله است ، همین که رسید به من سلام داد، جواب سلامش را دادم و پرسیدم : از کجا مى آیى ؟ گفت : از جانب خدا، گفتم : به کجا مى روى ؟ گفت : به سوى خدا. مى گوید: پرسیدم براى چه مى روى ؟ گفت : براى خدا، گفتم : توشه سفرت چیست ؟ گفت : تقوا. پرسیدم از کدام قبیله اى ؟ گفت : من مرد عربى هستم . گفتم : توضیح بده ! گفت : مردى از قریشم . گفتم : بیشتر توضیح بده ! گفت : هاشمى هستم ، گفتم : باز هم واضح تر بگو! گفت : مردى علوى هستم ، سپس این شعر را خواند و گفت :
(( فنحن على الحوض ذواده
تذود و یسعد وراده
فما فاز من فاز الابنا
و ما خاب من حبنا زاده
فمن سرنا نال منا السرور
و من ساء ناساء میلاده
و من کان غاصبنا حقنا
فیوم القیامة میعاده )) (43)
سپس فرمود: منم محمّد بن على بن حسین بن على بن ابى طالب علیه السلام بعد که صورتم را برگردانم او را ندیدم ، نفهمیدم به آسمان بالا رفت یا به زمین فرو رفت .(44)


[ دوشنبه 90/3/9 ] [ 8:15 صبح ] [ رضا یوسفی ]
.: Weblog Themes By MihanSkin :.

درباره وبلاگ

امکانات وب